۳۱ تیر ۱۳۹۱

قایق سوراخ
1
­­­­یاد روزی افتاد که با پدرش رفته بود قایق سواری.مادرش هم بود.اما توی ساحل مانده بود.نیامده بود توی قایق، روی آب.صبح دل انگیزی بود.برای پدر که اینطور بود.خوشحال و خندان بود و می خواست از مرخصی پانزده روزه ای که بعد از یک سال کار و به قول خودش بیگاری نصیبش شده بود لذت ببرد.برای ماهان اما اینطور نبود.بچه ای شش ساله بود که از آب می ترسید و مدام گریه می کرد.مادرش می خواست با خودش ببرد خانه اما پدر بهش تشر زده بود که این طوری بچه لوسی بار  می آید.دریا که آرومه، منم که پیشش هستم.قایقم که قایق محکمیه.از این قایقای زپرتی نیس.آمریکاییه خانوم! آن شلوار جین ساسپندر دار سیاه رنگ به پاهاش بود و پیراهن آستین کوتاه قرمز رنگش را پوشیده بود.چقدر آن شلوار و این پیراهن را دوست داشت.چند روز پیش که داشت آلبوم های قدیمی را ورق می زد.دوباره دیده بودشان.بغل مادرش.که حالا از او خیلی دور بود.درست کمی نرسیده به ابدیت! مادرش تا گذاشته بودش توی قایق، شروع کرده بود به سر و صدا و پا کوبیدن کف قایق.جیغ می زد و می گفت که نمی خواهد برود روی آب.آخرین پاکوبیدنه بود که پدرش سیلی محکمی توی گوشش خوابانده بود و صدایش قطع شده بود.پارو زنان تا وسطهای دریاچه آمده بودند.پدرش آرام و با طمانینه پارو می زد.آفتاب از پشت می تابید روی پدرش  و نمی گذاشت خوب ببیندش.سرش را که از پدرش دور کرد و نگاهش را انداخت کف قایق، از ترس زبانش بند آمد.کف قایق سوراخ کوچکی پیدا شده بود و آب کم کم داشت وارد قایق می شد.به پدرش نگاه کرد.همچنان آرام داشت پارو می زد.هق هق فروخورده ی توی حلق بچه اش اصلا به فلانش هم نبود.آب همین طور می آمد توی قایق و ماهان هم از ترس نمی توانست به پدرش چیزی بگوید.اشک هایش از چشمهایش برگشته بودند توی بدنش و ترس آنها را کمی پایین تر هدایت کرده بود لای پاهایش و عین ابر بهار از پاچه هایش آب می ریخت کف قایق  و با آن آب دریای نفوذکرده به قایق در هم می آمیخت.چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که بوی گند قایق را برداشت.اولین متهم او بود.پدرش اول او را نگاه کرد بعد پاچه هایش را و بعد هم متوجه سوراخ شد.چیکار کردی بچه! بعد یک تکه چوب نوک تیز از پشت سرش برداشت و فرو کرد توی سوراخ.چرا به من نگفتی کف قایق سوراخه؟ و بعد هم یک کشیده ی دیگر!
حالا اما قایقی در کار نبود.صحبت یکی دو کشیده هم نبود.آن دو تا ماهیگیر آن قدر زده بودندش که توی بیست و شش سالگی، بعد از بیست سال، دوباره اختیار ادرارش را از دست داده بود.