۱۱ مهر ۱۳۸۷

سرزمین قصه ها

چیزی که من را عاشق هزارویک شب کردقدر این روزها ناچیزشده قصه در این متن بود.به غیر از شهرزادچه بسیار آدمها که زندگیشان در گرو تعریف یک داستان است.وچه بسیار آنهایی که به خاطر تعریف قصه ای بی مزه در معرض مرگ قرار می گیرند.
هزارویک شب دنیای قصه هاست.دنیای آدمهایی که قصه گفتن وقصه شنیدن را دوست دارند.دنیای کسانی که گاه کار روزانه شان را به خاطر شنیدن قصه ای کنار می گذارند.
ترجمه تسوجی هم به زیبایی هزارویک شب افزوده است.مترجم توانایی که انگارخودبرای اول بار هزارویک شب راآفریده است.اسامی ایرانی وداستانهایی که در ایران می گذردجاذبه ی دیگریست بری خواندن این متن که اگرچه 150 سال پیش ترجمه شده است اما همه فهم است و حتی کودکی هم می تواند معنی آن را درک کند.
هزارویک شب سرزمین گسترده ای است که وقتی داخلش می شوی بیرون آمدن از آن برایت مشکل است.سحروجادوی داستان است که تورا می گیرد ونمی گذارد از جایت جنب بخوری.
در روزگار ما که قصه وقصه نویس مظلوم افتاده اند خواندن چنین متنی باعث می شود امیدورا شوی ملتی که چنین گنجینه ای را در پس پشت خویبش دارند روزی دیگر ارج بی چیزشده ی قصه را درک کنندوبدانند که با فرهنگ است که می توان دنیا را تسخیرکرد نه با انرژی هسته ای!
پس از خواندن چندشب از هزارویک شب بود که فهمیدم چرا این همه نویسنده اروپایی وآمریکایی به ویژه بورخس سنگش را به سینه می زنندوآن را الهامبخش بسیاری از آثار بزرگ خود می شمارند.
از من به شما نصیحت
اگر هزارویک شب را نخوانده اید بخوانید چون تمام عمرتان بر فنای عظماست.

۱۵ شهریور ۱۳۸۷

مرگ با عینک فریم گنده اش

اولین تجربه ی بصری ای که از وودی آلن دارم برمی گردد به یکی از این برنامه های تلویزیونی که کمدین های معروف دنیارا معرفی می کنند وهمه شان هم بی بروبرگرد از چاپلین شروع می کنند.قضیه مربوط به هفت هشت سال پیش است.یک سکانس از کارهایش بود وآنقدر خنده دار که هروقت یادش می افتم ومی افتادم نمی توانم ونمی توانستم نخندم اگر حتی وسط کلاس درس بودم.این هم یکی از بدبختی های آدمهاست یعنی یک جاهایی نباید بخندند!اما خب بهترین موقع برای این کار موقعی بود که استاد یک شوخی بی مزه تعریف می کرد وهمه بچه ها می خندیدند(چون برای این کاردلیلی انسانی ومنطقی داشتند.می خواستند آن دو واحدرا پاس کنند!)آن وقت من هم برای الکی نخندیدن خودارضایی می کردم وبهترین صحنه برای خودارضایی خنده همین سکانس از آلن بود.(برایتان تعریفش نمی کنم چون می ترسم آنقدر بخندید که بقیه مطلب را نخوانید!)مرگ در می زند را از حاجی گرفتم واین که چرا من کتاب هایی را که اینجا در موردشان می نویسم از این وآن می گیرم باید بررسی شود شاید به روانکاوی احتیاج داشته باشم.این کتاب چند داستان وداستان واره وحتی مقاله-داستان طنز از وودی آلن است که حسین یعقوبی ترجمه کرده وپولاد فرخزاد ویرایشش کرده که انصافا هم ترجمه وهم ویرایش قابل قبول است.به خاطر همین کارهاست که نشرچشمه همیشه یکی از دوسه تا نشر محبوب من بوده .چرا همه چیز را دارم غاطی هم می کنم؟جواب واضح است من همین دیشب مرگ در می زند را تمام کرده ام !کتاب شانزده نوشته را شامل می شود.بعضی جاهایش بی نهایت خنده دار است وبعضی جاهایش بی نهایت بی مزه وهمین البته شاید ویگی شاخص آلن باشد یعنی از همان ابتدا فهمیده آدمها به همان اندازه که به صحنه های بامزه نیازدارند تابخندند به صحنه های بی مزه هم احتیاج دارند.بهترین داستانش که یک جورهایی پست مدرن بود ووودی آلن در آن به فلوبر هم رحم نکرده داستان اپیزود کوگل ماس است که در آن انگار آلن دیواری کوتاهتر از اما بوواری پیدا نکرده واین داستان آنقدرها هم خنده دار نیست یعنی موقعیت هایش آنقدر عجیب وغریبند که نمی توانی بگویی سوررئال اند یا رئالیسم جادویی وهمین باعث می شود که خنده روی لبتان بخشکد.آلن توی چند صفحه این داستان با جمع کثیری از تیپ ها وموضوعات مختلف اجتماعی شوخی مکند که به نظر من مهمترین اش همین قانون سرمایه داری :با پول همه چیز را می توان خرید است.نه در این داستان که در کل نوشته های این کتاب چیزی که جلب نظر می کند این است:وودی آلن با هیچ کس شوخی ندارد!یعنی همه را هزل وهجو می کنداما نه به صورت مستقیم تا به چیزی برسد که در فرهنگ های لغت به آن می گویند انسانیت.برای او چیز مقدسی وجود ندارد او حتی مرگ را به بازی می گیرد تا نشان دهد که مرگ یک حقیقت پیش پاافتاده اما مهم است که لااقل می توانددر برخی موارد انسان هارا به فکر بیاندازد.نمایشنامه مرگ در می زند ویا حرفهای آلن در نقش سقراط درباره ی مرگ و یا مرگ در داستان های به یاد نیدلمن ویا هوسی که در درون مندل ریشه می کند وباعث می شود او ترس از مرگ را از یاد ببردهمه وهمه جنبه های گوناگون مرگ را از دیدگاه آلن بیان می کند.دو مسئله ی دیگر هم از این نوشته ها دستگیرم شد.یکی حضور کمونیسم به صورت کاملا خنثی در داستان های اوست ودیگری این که دندان مصنوعی وپرت شدنش به بیرون از نظر وودی آلن بسیار خنده دار است!
به هر حال کتاب کتاب خوب وخوشخوانی بودو(البته نه آنقدر فوق العاده که حاجی می گفت ولااقل در این موردحاجی با دولت علیه جمهوری اسلامی ایران نقطه ی اشتراک دارد که دوست دارند هرچیزی را آگراندیسمان کنند)و می ارزد به اینکه دو هزار وهفتصد تومان پول بالایش بدهی.
merci bocout hadji

۱۰ شهریور ۱۳۸۷

درد رمان

یادم نمی آید اول بار کجا بود که نام کافه پیانو به چشمم خورد امااز چند ماه پیش هر روزنامه ای را که بازمی کردم یا لیست پرفروش های شهروند را نشانی از این کتاب می دیدم .تا اینکه زدونوشین کتاب رابریم خریداز نشرچشمه.دوسه روز گذشت وشروع کردم به خواندنش.اعتراف می کنم از بعضی قسمتهایش خوشم آمدو البته اخلاق فرهاد جعفری دستم نیست اما گمان می کنم این که یک نفر آن ادبیاتی را که دوست دارد پیاده کند وکاری به کار ادبیات از منظر دیگران نداشته باشد خود کار قابل اعتنا ودرخور ستایشی است.کار ادبیات ریا وسالوس برنمی دارد پس می گویم که از کلیت رمان خوشم نیامدشاید به این خاطر که این نوع فرعی ادبی چندان راضی ام نمی کند.کاری به کار ناتور دشت وعقایدیک دلقک ندارم ونمی خواهم مثل بقیه بنشینم وبگویم که این کار یک تقلید است.قبول که بعضی وقتها دبیرستان هولدن می شود کافه وجعفری بعضی وقتها می خواهد ادای بول را در بیاورد اما مگر همه در این ایران ازین کارها نمی کنند.کار بقیه را که نگاه می کنی از زبان گرفته تا فرم وحتی طرح تقلیدی است پس چرا دق دلی ام را سر کافه پیانو خالی کنم؟گودرزی و خسروی که رفتند سراغ یک زبان مشکل که فقط خودشان می فهمندش وخواجه حافظ شیرازو به این نکته توجه نکردند که چیزی که رمان را رمان می کند زبان آن نیست بلکه خود رمان است.هردویشان در کوتاه نویسی دست همه غربی وشرقی ها را از پشت بسته اند.تف به پیزی هرکسی که بخواهدبه ساحت داستان کوتاه فارسی کمترین اهانت وحتی بی محلی ای بکندامارمان فارسی چطور؟آیا می توانیم اگر کسی از رمانهای مدرن وپست مدرن وپساپست مدرنمان اشکال گرفت همین طور بزاق ناب پرت کنیم طرف هرچه نه بدترش؟بگذریم. مشکل کافه پیانو نه در زبانش است نه در جنبه های مقلدانه اش ونه حتی درفرم وطرحش.مشکل کافه پیانو در تلقی فرهاد جعفری از رمان است .تلقی ای که با وجود داد وقال براهنی هنوز بر عرصه رمان نویسی فارسی حاکم است هنوز رمان را قصه می پندارند ومایه سرگرمی!هنوز رمان روایت بلندی است در بیش از هشتاد صفحه که یک ماجرا را از اول تا آخر روایت می کند.اما متاسفانه به قول گلشیری ما رمان را نمی فهمییم واین مشکل اصلی ماست. رمان جوهره ادبیات است وحتی پربیراه نیست اگرآن را هنرمستقلی از ادبیات بشماریم.آیا تام جونز فقط وفقط به خاطر این که ماجرای یک کودک حرامزاده را با زبانی نیمه فاخر بیان می کند یکی از شاهکارهای رمان دنیاست؟وآیا دن کیشوت فقط وفقط به خاطر اینکه ماجری یک سلحشور دیوانه برای ما بازگو می کند درردیف شاهکارهای شکسپیر قرار می گیرد؟اما دو حسن عمده ای که کافه پیانو دارد یکی توجه به تلمیحات ادبی وغیرادبیست یعنی همان کلماتی که درشت نوشته شده اند ویکی نوعی خاصیت حداقل دو یا سه صدایی است اگر چه راوی دیکتاتورمآب است اما گاهی غیر از نظر خودش نظر دیگری را هم گیریم به صورت تلویحی می پذیرد.و این البته باید از ویژگیهای بارز یک رمان باشد چون به قول یوسا رمان محصول دموکراسی وگریز از خفقان است ونویسندگان دیکتاتور بزرگترین خائنان به رمانن اگرچه بعضی روایت ها دموکراسی را تحمل نمی کنندمثل شازده احتجاب.اودارد زندگی خودش را می کاود وبه دیگران کاری ندارد پس نمی توان انتظاری از او داشت.در پایان باید خوشحالی خودم را ابراز کنم از پرفروش شدن یک روایت فارسی اگر چه پانزده هزار جلد در یک سال تیراژ یک چاپ بامداد خمار هم نمی شود.زهی تاسف!زهی تاسف