۲ آذر ۱۳۸۹

آقا علی نقی

1

خدا رحمت کنه آقا علی نقی رو.هربار که از شیرآباد می گذشت یه سری به ما می زد.خوش خور وخوراک بود مرحوم.خیلی از دس پخت من خوشش می اومد.

2

گندم امسال ماشالا خوب شده.ببین ببین!چه قدی کشیدن.سنبلا چه رنگی دارن.اگه محصول خوب بشه امسال یه سر می خوام برم خراسون.پابوس ضامن آهو.دو سه ساله می خوام برم اما نمیشه.فکر کنم محصول پنج یک بیشتر از پارسال بشه.کاش آقامم زنده بود.باهم می رفتیم زیارت.عین بیست سال پیش.الان میگن حرم بزرگتر شده

3

اصلن به من چه؟مگه تقصیر من بود؟هر چی بهشون گفتم خودشون قبول نکردن.اون همه رفتیم و اومدیم و آخرشم با اون وضع افتضاح از خونه بیرونمون انداختن.خود آسیه باهام اومد.من که مجبورش نکردم بهش گفتم اگه می خوای می تونی نیای.اما خودش می گفت منو دوست داره باهام میاد.منم اسبو بردمو شبونه باهم فرار کردیم.

4

به خدا نمی خواستم این طور بشه.کور شده بودم.دیوونه شده بودم.فکر نمی کردم اینجوری بشه.آقامو کشتم.آره حالا هرچی بگم فایده نداره.آقامو کشتم.خاک بر سر من!چقد منو دوس داشت.بچه گیام چقدر واسم چیز می خرید چقد باهام مهربون بود.آقامو کشتم.دق دادمش.وای!وای!وای!

5

آها اینه هاش.خود آقا علی نقیه.وسط سنبلای گندم وایساده داره با خودش حرف می زنه.مرد بیچاره!نابود شد!حالا چه طوری بهش بگم؟یهویی بهش بگم ممکنه پس بیفته.آسیه رو خیلی دوست داره.خدا لعنتت کنه آسیه.اون بزرگ بی همه چیز مگه چی بود که آقاتو به خاطرش ول کردی؟حالا چطور بگم به آقا علی نقی؟خدایا کمکم کن.خدا لعنت کنه هم بزرگ رو هم اون ایل وطایفه ش رو.اون بابای نامردشو.خدایا کمکم کن.چطوری بگم بهش آخه