۴ مهر ۱۳۸۹

زن آینده ی آقا پویان

زن آینده ی آقا پویان اسمش سونیاست.موهای بور بلندی دارد که اگر نبنددشان تا کمرش می رسند اما همیشه جمعشان می کند وبا گل سر پشت سرش می بنددشان.چشمهایش سیاه سیاه است.می گویند خلاف موها اینجا دیگر به بابایش رفته.توی چشمهایش که نگاه کنید معصومیت است که موج می زند والبته کمی هم شیطنت که ذاتی چشمهای سیاه است.دماغش نه خیلی کوچک است ونه خیلی بزرگ و وقتی که می خندد به این تیجه می رسید که به صورتش خیلی می آید.خلاصه هر طور که نگاه کنید دختر زیبایی است.حالا توی خانه نشسته ودارد تلویزیون تماشا می کند.حوصله اش سر رفته وهیچ کس هم توی خانه نیست.نگاهی به ساعت می کند اما ساعت از کار افتاده.حالا که کار ندارد می خواهد توی ساعت باطری بگذارد و راهش بیندازد.قدش نمی رسد.به زور یکی از مبل ها را می کشد سمت ساعت.بدنش را کش می دهد وساعت را بر می دارد که یکهو مبل چپه می شود واو با دست می خورد به زمین.درد شدیدی توی بدنش حس می کند وشروع می کند به گریه کردن.چند دقیقه ی بعد مادرش از راه می رسد و....
بیچاره آقا پویان هزار کیلومتر آن طرف تر دارد جشن تولد ده سالگی اش را می گیرد ونمی داند زن آینده اش توی بیمارستانی در تهران با مرگ دست وپنجه نرم می کند.