۲۸ مهر ۱۳۸۹

شکست

1
مادرش می گفت همسن وسالای تو دارن پدربزرگ می شن بدبخت!اما توچی؟یکه یالغوزی هنوز.گوشه ای نشسته بود و داشت به پدر بزرگ شدن فکر می کرد.لابد برای آدم هایی که آن بیرون- خودش را کشور مستلی می دانست ودیگران بیرون از این کشور بودند- زندگی می کردند حس خوب وشیرینی بود.
....احساس بدی گیدا کرد نسبت به آدم هاییی که توی چهل وسه سالگی پدربزرگ می شوند.بعد فکرد: آیا این یک فضیلت بود؟
آن طور که مادرش می گفت بود.آن هم فضیلتی انکارناشدنی.پدر بزرگ شدن در چهل وسه سالگی
2
بالاخره توانسته بود به یکی اظهار عشق کند.خندید.او هنوز هم به آن بیرون تعلق داشت.کشورش تصرف شده بود.فکر که می کرد می دید عاشق شدن در چهل وسه سالگی با پدربزرگ شدن توی این سن فرقی نمی کرد.یعنی برای او نمی کرد.باید از خودش بیرون می آمد.باید بندرگاه های وجوذش را به روی دنیای خارج باز می کرد.و مسبب همه ی اینها زن سی وهفت ساله ی مطلقه ای بود که چشم هایی سبز داشت و موهایش را می ریخت روی پیشانی اش تا بلندی آن را بپوشاند.زنی که آن بیرون منتظر او بود.نمی دانست خود را نفرین کند تا یه به خودش تبریک بگوید.بالاخره از آن بیرونی ها شکست خورده بود.اولین کشتی را به بندرگاه تنش راه داده بود.